story

 

 

 

 

 

ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼﺗﻮﻟﺪ

 

18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟

 

ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ

 

ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭﺍﻭ ﺭﺍ

 

ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕ...

 

ﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ . ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻡ

 

ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ . ﭘﺴﺮﺗﺤﺖ

 

ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ

 

ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ

 

ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ

 

ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ....

 

ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ

 

ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ

 

ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟

 

ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢﺭﻭ

 

ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ

 

ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ ﻋﺸﻘﺶ

 

ﻧﯿﺴﺖ.

 

نوشته شده در پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:,ساعت 18:20 توسط G.Mina| |

از نگاهت خواندم

از نگاهت خواندم که چقدر دوستم داری ،

اشک از چشمانم ریخت

و از چشمان خیسم فهمیدی که عاشقت هستم

حس کن آنچه در دلم میگذرد ،

دلم مثل دلهای دیگر نیست که دلی را بشکند!

تو که باشی چرا دیگر به چشمهای دیگران نگاه کنم ،

تو که مال من باشی چرا بخواهم از تو دل بکنم!

نوشته شده در پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:,ساعت 18:17 توسط G.Mina| |

 

 

فدای عزیزی که آتیش معرفتش ، جنگل بی معرفتها رو خاکستر میکنه !

نوشته شده در پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:,ساعت 18:15 توسط G.Mina| |

 

در این شبهای بی قراری چیزی نمانده

که با دلم در میان بگذاری

همه چیز از احساست پیداست،

در این لحظه های نفسگیر،

چیزی نمانده جز دلتنگی و انتظار

و این دل عاشق من،

همیشه بهانه میگیرد از من …

بهانه تو را ، تو را میخواهد نه دلتنگی ها را،

تو را میخواهد نه به انتظارت نشستنها را!

در این شبهای بی قراری چیزی نمانده از من،

جز یک دل بهانه گیر باز هم گرچه نیستی

در کنارم ، اما در این هوای سرد،

عشق نفسهایت مرا گرم نگه داشته…

به این خیال که تو هستی ،

همه چیز سر جای خودش باقیست ،

تنها جای تو در کنارم خالیست،

به این خیال که تو هستی شبهایم مهتابیست ،

تنها درد من در این شبها ، تنهاییست !

به این خیال که تو هستی ،

بی خیال همه چیز شده ام ،

در حسرت دوری ات تنها و آشفته ام!

کجا بیایم که تو باشی،کجا بروم که تو را ببینم،

کجا بنشینم که تو هم بیایی

دلم تنها به این خوش است

که هر جا باشی ،همیشه در قلبم میمانی

اما تو بگو دلتنگی هایم را چه کنم؟

لحظه به لحظه بهانه های این دل

بی تابم را چه کنم؟

تو بگو اشکهایم را چه کنم،

انتظار ، انتظار ، این انتظار سخت را چه کنم؟

فرقی ندارد برایم دیگر ، مهم این است

که تو هستی ، مهم این است که همیشه

و همه جا مال من هستی اگر من

در این گوشه تنها نشسته ام

و به تو فکر میکنم ، تو در گوشه ای نشسته ای

و در خیالت به من نگاه میکنی ، اگرمن

با هر تپش از قلبم تو را یاد میکنم ،

تو در آن گوشه با یادت مرا آرام میکنی

اگر من در این گوشه چشم انتظار نشسته ام ،

تو در آن گوشه از شوق دیدار

همه ی چوب خطهای این انتظار را پاک میکنی…

نوشته شده در پنج شنبه 2 آبان 1392برچسب:,ساعت 14:42 توسط G.Mina| |

ســــ ـــ ـــخت است...

سخت است درک کردن 

دخــــ ـــــتری که غــ ـــم هایـــــ ـش را 

خودش میـــ ــداند و دلش ...

که همه تنـــ ـــــ ـــــها لبــــخـــندهایش را میبینند ؛

که حســــ ــــــ ـــــرت میـــــخورند 

بـــخاطر شاد بودنــــ ــــ ـــش ...

بخاطر خنده هایـــــــ ــــــــ ــــش ...

... و هیــــــ ـــــــــ ــــــچکس 

جز همان دختـــــ ـــــر  نمیــ ـــداند چقدر تنهاســ ـــــت ...

که چقدر میـــــــــ ـــــــ ـــــترسد ...

از باخـــــــــ ــــــــتن ...

از اعتــــ ــــــ ــــــمادِ بی حاصلش ...

از یــــــ ـــــــــ ــــــخ زدن احساس و قلبــــــ ـــــــ ــــش ...

   از زندگــــــ ـــــــــــ ــــــی ...   

نوشته شده در سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:49 توسط G.Mina| |

قطار مي رود....تو مي روي..... تمام ايستگاه مي رود............ و من چقدر ساده ام كه سالهاي سال ،در انتظار تو كنار اين قطار رفته ايستاده ام و همچنان به نرده هاي ايستگاه رفته تكيه داده ام!!
 
 
 
makohblpsml8my6ou5fq.jpg
نوشته شده در سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:47 توسط G.Mina| |

 

 

لمس کن کلماتی را
که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست…
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد…
لمس کن نوشته هایی را
که لمس ناشدنیست و عریان…
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را
که خیس اشک است و پر شیار…
لمس کن لحظه هایم را…
تویی که می دانی من چگونه
عاشقت هستم٬
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن…
همیشه عاشقت میمانم
دوستت دارم ای بهترین بهانه ام

نوشته شده در سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:44 توسط G.Mina| |

دختر بودن یعنی این چی پوشیدی گمشو عوض کن

 

دختر بودن یعنی آرزوی سفر مجردی رو به گور بردن

 

دختر بودن یعنی خوشگله میشه برسونمت

 

دختربودن يعني " برو تو ، دم در واي نستا"

 

دختر بودن يعني حق هر چيزي رو فقط وقتي داري كه تو عقدنامه نوشته باشه

 

دختر بودن یعنی سیگار کشیدن = فاحشه بودن

 

دختر بودن یعنی تابستون با یه لباس تا خرخره

 

دختر بودن یعنی ساعت 8 شب دیروقته کجایی بیا خونه

 

دختر بودن يعني نخواستن و خواسته شدن

 

دختر بودن یعنی کلی عروسک که یه دفعه میگن بزرگ شدی بسه جمعشون کن

 

دختر بودن یعنی پسر حسن آقا ریس یه کارخونه شده میدونی؟

 

دختر بودن يعني "كجا داري ميري؟"

 

دختر بودن یعنی تو دریا با لباس بری

 

دختر بودن یعنی ذلیل بشی آبروم رفت دگمه هاتو ببند

 

دختر بودن یعنی " از پدرت اجازه گرفتی؟"

 

دختر بودن یعنی بهت بگن خیلی خودسر شدیا!

 

دختر بودن یعنی با لباس سفید اومدن با کفن رفتن !

 

دختر بودن یعنی تباه شدن زندگیت واسه " حرف مردم"

 

دختر بودن یعنی فراموش کردن آرزوها

 

دختر بودن یعنی حق نداری به انتخاب خود تصمیم بگیری....

 

دختر بودن يعني اجازه گرفتن واسه هرچي ، حتي نفس كشيدن...

 

 

دختر بودن یعنی دفن شدن در زندگی..

 

دختر بودن یعنی ته ته معصومیت

نوشته شده در شنبه 16 شهريور 1392برچسب:,ساعت 19:48 توسط G.Mina| |

به کسی که تنهات گذاشت بگو
این تو بودی که باختی نه من!!!
من کسی رو از دست دادم که دوستم نداشت..!
اماتو کسی رو از دست دادی که عاشقتـ بود...!
 
 
 
نوشته شده در پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:,ساعت 16:35 توسط G.Mina| |

اون منم که عاشقونه شعر  چشماتو میگفتم...

 

هنوزم خیس میشه چشمام وقتی  یاد تو می افتم...

 

هنوزم میای تو خوابم تو  شبای پر ستاره...

 

هنوزم میگم خدایا کاشکی  برگرده دوباره...

نوشته شده در چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:38 توسط G.Mina| |

بگذار لحظه آخر برای هم گریه  کنیم

 

بگذار آخرین خنده را بری هم هدیه  کنیم

 

کفشهایت را به پا ، دستهایم را آرام  رها کن

 

بگذار اشکها برای من،بالها را به تو  هدیه کنیم

 

یک قلم و یک دفتر برایم  کافیست

 

تنگ خوشکم این برگها برایم  ماهیست

 

خوشم با این برگهای زرد  پاییزی

 

زندگی تو خوش باشد برایم  کافیست

 

ولی ای کاش...

نوشته شده در چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:33 توسط G.Mina| |

من انتظار تو را می کشم تو مرا از انتظارت می کشی

لعنت بر هر چه فتحه و کسره و ضمه …

نوشته شده در جمعه 25 مرداد 1392برچسب:,ساعت 19:49 توسط G.Mina| |

برای بعضی درد ها نه میتوان گریه کرد نه میتوان فریاد زد

برای بعضی دردها فقط میتوان نگاه کرد و بی صدا شکست

نوشته شده در جمعه 25 مرداد 1392برچسب:,ساعت 19:48 توسط G.Mina| |

 

دلم برای کسی تنگ است که گمان میکردم
می آید
می ماند
و به تنهاییم پایان  میدهد!
آمد
رفت
و به زندگی ام پایان داد…

 

نوشته شده در جمعه 25 مرداد 1392برچسب:,ساعت 19:43 توسط G.Mina| |

 

رفتي برو عزيزم خوش بحالت

منم حالا تك و تنها اينجا بيادت

رفتيو نگفتي چي مياد به سرم

حالا كجايي كه ببيني دربدرم

نوشته شده در جمعه 25 مرداد 1392برچسب:,ساعت 15:22 توسط G.Mina| |

 

smstak.com

 

 

کاش می دانستی، من سکوتم حرف است،

 

 

حرف هایم حرف است،

 

 

خنده هایم، خنده هایم حرف است.

 

 

کاش می دانستی،

 

 

می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم.

 

 

کاش می دانستی، کاش می فهمیدی،

 

 

کاش و صد کاش نمی ترسیدی که مبادا دل من پیش دلت گیر کند،

 

 

یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند.

 

 

من کمی زودتر از خیلی دیر،

 

 

مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد.

 

 

تو نترس، سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد.

 

 

کاش می دانستی،

 

 

چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت،

 

 

در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست.

تازه خواهی فهمید، مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست.

نوشته شده در پنج شنبه 6 تير 1392برچسب:,ساعت 11:22 توسط G.Mina| |

عکس عاشقانه smstak.com

 

 

 

دیگر آن مجنون سابق نیستم
آن بیابان گرد عاشق نیستم

 

 

اینک از اهل نسیم و سایه ام
با تب صحرا موافق نیستم

 

 

با سلامی با خیالی دل خوشم
در تکاپوی حقایق نیستم

 

بس کنید اصرار را، بی فایده ست
من برای عشق لایق نیستم

 

نوشته شده در پنج شنبه 6 تير 1392برچسب:,ساعت 11:21 توسط G.Mina| |

 می بخشم کسانی را که هرچه خواستند بامن ، 

بادلم و با احساسم کردند  

و مرا در دور دست خودم تنها گذاشتند  

اما از آنها سپاسگذارم که یادم دادند: 

چطور زندگی کردن را  

حتی اگر بهترین ها را از دست بدهم  

این زندگیست که بهترینهای دیگر را برایم میسازد  

یادم دادند: 

آنرا یخواهم که به التمـــاس آلوده نباشد ... 

حتی زندگی  

پروردگـــارا  

به من بیاموز در طول عمرم 

آهی نکشم برای کسانیکه دلـــم را شکستند

نوشته شده در چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:,ساعت 21:5 توسط G.Mina| |

 آن قدر مرا سرد کرد …

از خودش ..

از عشقش ..

که حالا به جای دل بستن یخ بستم …

حالا به سمت احساسم نیا که لیز میخوری !!

نوشته شده در سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:,ساعت 13:4 توسط G.Mina| |

 گاهی حــــرف ها وزن ندارد …

ریتم ندارد ....

آهنگ ندارد …

اما خوب گوش کن …

درد دارند …

 

یــــــــک روز

به خودت می آیـــــی

آن روز می فهمـــــی خــــــودت را

به پـــــای کســـی کـــــه هیـــــچ وقــــت

پیـــــشت نبـــــــوده  پیـــــر کــــردی …

 

وقتی کسی نیست

که به دادت برسه

داد نزن

شاید از سکوتت بفهمند

که چقدر درد و غم تو وجودته !!!


نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:53 توسط G.Mina| |

 زیاد خوب نباش …

زیاد دم دست هم نباش ...

زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …

آدم ها این روزها عجیب به خوبی ،

به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند …

زیاد که باشی ، زیادی می شوی …

برآنچه گذشت

آنچه شکست

آنچه نشد

آنچه ریخت

حسرت نخور

زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد…

نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:51 توسط G.Mina| |

 بچـــه کـــه بـــاشی

از “نقـــاشی”هـــایتـــ هـــم

مــی‌ تــواننــد بـــه روحیـــاتــ و درونیـــاتتــ پی ببــرنـــد ،

بـــزرگ کـــه مــی‌ شـــوی

از حــرفهـــایتـــ هـــم نمــی‌ فهمنـــد

تـــوی دلتــ چـــه خبـــر استــ !

آدم های این سرزمین سردند

نگاه هایشان..

حرفهایشان..

همه بوی سردی میدهد.

عشق دراین سرزمین بی معناست

فقط محبتشان این است که برای

زخمهایت نمکدان می آورند همین..


نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:50 توسط G.Mina| |

 بـــــــــــــــــــــــــاز هم 

من و من و من و تنهایی همیشگی و بغض همیشگی 

درد همیشگ---------------------------------

این جا

آنقدر شاعرانه دروغ می گویند

و آنقدر در دروغ هایشان شاعر می شوند

که نمیدانم

در این سرزمین

با اینهمه فریب

چگونه ست که دلم هنوز

خواب باران را دوست دارد!

بعضی ها خود را یکرنگ می پنـــدارند

آری به راسـتی یک رنــگنــد 

اما سپـــیــــد را کافیست یکـــبار با

منــشـــور گـــذر زمـان دیــدشــان

تا فهــمیــد کــه همه رنـــگهـای عــالم رابلـــدنــد !ی حس همیشگی چهره ی همیشگی 

نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:45 توسط G.Mina| |

 کاش یکی پیدا میشد

که وقتی میدید گلوت ابر داره و چشمات بارون

به جای اینکه بپرسه

“چته ؟ چی شده ؟”

بغلت کنه و بگه “گریه کن” …

 

نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:11 توسط G.Mina| |

 هوایـــــــــــــــــــــ ــــت را کرده ام کمی "هــــــــــــــا" کن . . .

 

 

برای دیدن تمام عکسها با اندازه بزرگ به ادامه مطلب بروید....

زیباترین عکسهای تنهایی در ادامه مطلب...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 12:26 توسط G.Mina| |

 

عیب نداره ...

عیب نداره که " تنهایی "...

عیب نداره که شبا بدون " شب بخیر " می خوابی ...

عیب نداره که جمله ی "
دوستت دارم " رو نمیشنوی ...

عیب نداره که دلش دیگه برات "
 تنگ " نمیشه ...

عیب نداره حرفاتو باید تو تختت با "
 خودت " بزنی ...

عیب نداره زیره بارون بدون اون ، باید "
 تنها " خیس شی ...

عیب نداره که کسی نیست " 
درد " هاتو بهش بگی ...

عیب نداره گلم ، "
 خــدا بــزرگــه " اونم تنهاست ، بدون شب بخیر می خوابه ، دوستت دارم های تورو میشنوه

و دلش برات تنگ میشه !

حرفاتو به اون بزن ، زیره بارون باهاش قدم بزن ، به خودش قسم به درد و دلت گوش میده !!


˙·٠•●♥ ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ ♥●•٠·˙

بـه سلــامتـــی کســـی کــه نمیشنـــاستــِت

امـــا نــوشتــه هــاتــو میخـــونه

تــا از درونـــِت بـــا خبـــر بشـــه

و زیــرش کـــامنــت میــذاره

نــه بــه خـــاطـِر اینکــه خوشـِش امـــده

واســـه اینکــه بهـــت بفهمـــونه تنهـــا نیستـــی!!

˙·٠•●♥ ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ ♥●•٠·˙

واســـــــه ما که ميـــگذره 

ولـــــــــي

به شما خوش بگـــــــــــذره !

 _____________________________

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:53 توسط G.Mina| |

شکسته ام میفهمی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به انتهای بودنم رسیده ام ...
 
اما اشک نمیریزم .
 
پنهان شدم پشت لبخندی که  خیلی درد میکند!!!

نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 12:4 توسط G.Mina| |

 

r9bl6w54sa4lxrj50j1e.jpg

یه وقتایی...یه کسایی...یه جورایی...

یه جورای ناجوری!
دلتومیشکونن!

یه وقتایی...یه کسایی...یه جورایی...

یه جورای ناجوری!
دلتومیشکونن!
 
غرورتو له میکنن!
 
احساساتتو لگدمال میکنن!
... اماحتی...انقدوم رحم ندارن...
 
که فقط بگن : متأسفم!!
اینجوروقتاست که شک میکنی!
 
به هرچی آدمیت تعریف شده یانشده!
شک نکن عزیزم...
سادگی زیادهمیشه ضربه میزنه
 

نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 12:1 توسط G.Mina| |

نوشته شده در سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 15:20 توسط G.Mina| |

نوشته شده در یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:47 توسط G.Mina| |

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .
- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه
 

نوشته شده در پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 20:44 توسط G.Mina| |

پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد. کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر ، ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام را با ما صرف کن. بعد من کمک می کنم که واگن را راست کنی.
پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد من این کار را بکنم.

کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم.

بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد. 

بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : حالا حالم خیلی بهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد. 

همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟

"او زیر واگن است."

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 20:34 توسط G.Mina| |

 

 

 

                      live=Evil

              زندگی =مرگ

 

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 18:11 توسط G.Mina| |

    دردم این نیست که او عاشق نیست

                                             

                                            دردم این نیست که معشوق من از عشق تهی است

 

                         دردم این است که با این سردی ها من چرا دل بستم

نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 18:8 توسط G.Mina| |

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد
قطره های اشکش کوچکتر شد
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ...
زیبا بود ,
چشمانش درشت و سیاه
با لبانی عنابی و قلوه ای
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم ,
حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
باید صبر می کردم
- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر
به آدم ها
به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
همه چیز ترسناک بود از این پایین
آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
بلند شدم و ایستادم
حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
منهم نمی دانستم
حالا همه چیزمان عین هم شده بود
نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سار
هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
قدم زدیم باهم
قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
هدفمان یکی بود ,
من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت
بلند خندیدم
و بعد خنده ام را کش دادم
آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مونو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید
یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون , ... ازینا ؟
- اوهوم ...
- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
خندید ,
- خب , ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
سارا شیرین زبانی می کرد
انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش , و جان هم
لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم
به همین سادگی
سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
خوش بودیم با هم
قد هردومان انگار یکی شده بود
او کمی بلند تر
و من کمی کوتاهتر
و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد
مثل نسیم
مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
او گم کرده اش را یافته بود
و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا , روبروی من بود
خیس از اشک و نگرانی ,
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
سارا آمد جلو ,
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
لبخند زدم ,
- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند
سارا برایم دست تکان داد
سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
خندیدم
.....
پیچیدم توی کوچه
کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
هراسان دویدم
- سارا .. سار ...
کسی نبود , دویدم
تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سار
نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه
بغضم ارام و ساکت شکست
حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
سارا مادرش را پیدا کرده بود
و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
....
پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....

نوشته شده در یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:,ساعت 17:12 توسط G.Mina| |

در اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
سیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد
مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد
....
روزهای اول گل سرخ بود و چشم ها
لرزش خفیف لب ها بود و نگاه های پر از ترانه
شنیدن بود و تپیدن
عشق بود و رعشه های خفیف و گرم زیر پوستی
روزهایی که همه چیز معنای خاصی داشت و سلام ها مثل قهوه داغ ,
در یک بعد از ظهر سرد زمستان , حسابی , می چسبید
تعریف مرد , از عشق , دوست داشتنی فرا تز از مرزهای منطق بود و زن ,
عشق را به ایثار دل , تفسیر می کرد
مرد , که هیچگاه عاشق نشده بود ,
از گرمای با او بودن ,
لذت می برد
.
و حس می کرد چیزی در درونش متحول می شود
و زن , مدام لبخند می زد ,
و گاهی چشم هایش از هیجان , مرطوب میشد و دستهایش مرتعش از لمس با هم بودن ,
دستهای مرد را در آغوش میکشید
روزهای اول , همیشه زیباست
.
مثل روز اول خریدن یک کفش چرم براق
مثل روز اول مدرسه
مثل روز تولد
هر تماسی , پر بود از فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و بی تو هرگز
و هر نگاهی , لبریز بود از تمنا و خواستن و نیاز
زن , مثل بهار شده بود
.
پراز طراوت و تازگی و تبسم های پنهان همیشگی
و مرد , شاد تر از تمام روزهای تنها بودنش , راست قامت و بی پروا
روی این وسعت سفید , لکه ای هم اگر بود , محو بود و مبهم
یا اگر خیلی هم بزرگ بود ,
به چشم هیچکدامشان , نمی آمد
شعرهای عاشقانه بود و وعده های مخفیانه
.....
روزهای خوب , زود می گذرد
.
قانون " بودن " همین است
روزهای خوب , عمرش , مثل عمر پروانه هاست
کوتاه و زیبا
و روزهای خوب , کم کم , تمام میشد
.
مرد ؛ باز , آهسته , به زیر لب ترانه های غمگین می خواند
و زن , تبسم های کنج لبش را , گم کرده بود
تکرار و تکرار و تکرار
شاید همین تکرار بود که همه چیز را فدای بودن خویش کرده بود
و شاید هم , با هم بودن ها , بوی کهنگی و نم گرفته بود
هر چه بود , مثل سرمایی سوزناک و خشک , به زیر پوست عشق , نفوذ کرده بود
و شاید هم , اصلا , عشقی در کار نبود
.
....
- من هیچوقت عاشق نمی شم
.
هیچوقت ...
فکر کردی منم ازونام که به خاطر یکی , خودشو از روی ساختمون پرت میکنه ؟
فکر کردی اگه نباشی تب می کنم ؟
نه جونم ... اینطوریام نیس , دوستت دارم ولی خل و چل بازی بلد نیستم
حالا دو روز مارو بی خبر میذاری و به تلفونامونم جواب نمیدی بی معرفت ؟
فکر کردی با این کارت , عشقتو توی دلم میکاری ؟
نه به خدا , این کارا همش از بی مرامیته .... حتما یادت رفته اون شباییکه تا صدامو نمیشنیدی خوابت نمی برد
عیبی نداره ... میگذره ,
یه جورایی می سوزم , حتما کیف می کنی نه ؟
میسوزم از اینکه گفتم همدلمی ... نگو فقط همرام بودی ... دلت کجا بودو فقط شیطون میدونه ...
مرد میگفت و از پس دودهای مواج , روزهای گذشته را , جستجو می کرد
و زن , همه چیز انگار , برایش خوابی بود کوتاه و سنگین :
- خودت چی ؟
خودت اگه یه هفته هم بری توی غار تنهاییت , هیچکی حق نداره صداش در بیاد
حالا یه تلفنتو جواب ندادم شدم بدترین آدم دنیا
خب چی داری برام بگی ؟ فکر نمی کنی همه چی خیلی بیخودی و تکراری شده ؟
خسته ام کردی , هیچ حس و حالی تو صدات نیست , انگار دارم با سنگ صحبت می کنم
حرفامون جمله به جمله اش اونقدر تکراری شده که نگفته همه شو از برم
نگفتم عاشقم باشو خودتو برام از رو ساختمونا پرت کن پایین
فقط خواستم بفهمم بودن و نبودنم فرقی ام برات داره یا نه ....
که تو هم خوب جوابمو دادی
....
بوق ممتد
.
مثل یک دیوار آجری بلند است 
.
تا آسمان
انگار که دیوار, آسمان آبی را دو تا می کند
بوق ممتد , یعنی رفتن , بدون خداحافظی
یعنی , چیزی شبیه فحش های بد ....
...
مرد دست در جیب
با قدی خمیده و چشمانی بی خواب
قدم زدن را برای فراموش کردن , امتحان می کرد
و زن , بی پروا , عشقی تازه می خواست
اندام نحیفش , تحمل بار تنهایی را نداشت
صدای تازه , گرمتر از صداهای تکراری و واژه های تکراریست
عشق تازه , آدم را دوباره نو می کند
انگار آدم برای ادامه زندگی اش , دوپینگ می کند
عشق تازه , جسارت فراموشی خاطرات عشق کهنه را می طلبد و لگد زدن به تمام با هم بودن های قدیم
مرد نمی توانست
مردها گاهی خیلی سخت می شوند
سخت و بیروح و لایه لایه
و مردی که واپس زده از عشقی نافرجام باشد ,
می شکند ,
ذوب می شود و اینبار به جای شیشه ,
سنگی می شود سخت تر از خارا
....
آدم دلش تنگ می شود
دل آدم هم که تنگ شود , نفسش میگیرد
هوای گذشته ها را می خواهد
حتی شده به یک نفس عمیق
یکسال گذشت
تنهایی همراه مرد بود
و زن , انگار دوباره , واپس زده عشقی چندین باره بود
مرد , نه اینکه عاشق بوده باشد ... نه .... فقط از روی دلتنگی
گوشی تلفن را بر می دارد و شماره ها را برای شنیدن , نوازش می کند :
- الو ...
صدای زن شکسته و خراشیده است
انگار قبلش سیگار کشیده باشد .. آنطوری
صدا , در عین غریبه گی اش , دل مرد را می لرزاند
آن روزها چقدر خوب بود ها ...
- الو ... بفرمایید
مرد , دلش می خواهد نفس عمیق بکشد
دلش می خواهد نفس حبس شده در سینه اش را با سلامی تازه , بدمد بیرون
گاهی می شود در یک آن , همه چیزهای بد را فراموش کرد
انگار که از همان اول نبوده
مرد تصمیمش را گرفت که ناگهان از پس صدای زن , صدای مردی غریبه آمد
صدای قلدر و خشن :
- الو .... د چرا حرف نمی زنی مزاحم ....
قلب مرد انگار که , ایستاد
گوشی را کوبید روی تلفن
مردی غریبه ! ... رویا که رنگش می پرد می شود کابوس
و مرد غریبه کابوس رویاهای دلتنگی مرد شد
مرد , نحیف و قد خمیده
در اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
سیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد ,
با چشم های نیمه باز و سرخ , به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
....
زن , نشسته بود لبه تخت
شکسته و بیروح
مرد غریبه لباس هایش را پوشید
بوسه سرد مرد غریبه , شانه های لخت زن را آزرد
- دوستت دارم
صدای مرد غریبه , شبیه سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بود
زن خوب گوش سپرد
نه ... این صدا هم تازگی نداشت
این صدا هم تکراری بود
.

زن , در جستجوی تازه تر شدن ,
اندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا , چروکیده بود
...
رسم است زیبایی ها را می نویسند و
بعد ها افسانه می خوانندش
و نسل به نسل , آدم ها با ولع
تمام کلمه هایش را می خوانند و حفظ می کنند
حقیقت را که بنویسی
نه کسی می خواند
نه کسی حفظش می کند
حقیقت , آنقدر زشت است گاهی که آدم ها ترجیح می دهند در عمیق ترین نقطه قلبشان , به خاکش بسپارند
تمام .

نوشته شده در جمعه 23 فروردين 1392برچسب:,ساعت 16:5 توسط G.Mina| |

پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟
پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟
دختر : واااای... از دست تو!!!
پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟

... د: اه... اصلا باهات قهرم.
پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟
د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟
پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .
د: ... واقعا که...!!!

پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟
د: لوووووووس...
پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !
د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟
پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی
نقطه ضعف میدی دست من!
د: من از دست تو چی کار کنم...
پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن
بیست و یکم من!!!
د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه.
پ: صفای وجودت خانوم .
د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های
کتاب
فروشی و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای شونهبه شونه ات راه رفتن و
دیدن نگاه
حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره!
پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای
بستنیهای
شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش
بودم...!
د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟
پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی
دستام گره می خوردن... مجنون من.
پ: ...
د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟
پ: ......
د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن...
پ: .........
د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم...
پ: خدا ن... (گریه)
د: چرا گریه می کنی...؟؟؟
پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟
د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند
دیگه...، بخند...
زود باش بخند.
پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟
د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما .
پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم .
د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟
پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی
خوب آوردم.
د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد.
پ: ...
د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟
پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!،
یک شیشه گلاب!
و یک بغض طولانی آوردم...!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...!
اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم.
نه... اشک و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چنداندور...
امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که...
آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....
دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم
نباش...!
نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...!
بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم...

نوشته شده در یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:4 توسط G.Mina| |

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 3 فروردين 1392برچسب:,ساعت 20:18 توسط G.Mina| |

 

     بک روز سطری از این شعر

                            مثل سوت قطاری از کنار گوشت عبور می کنند

            واژه ها برایت دست تکان می دهند

                                                                خاطره ها

                 مثل اشنایان دورت به تو نزدیک می شوند

                                                                و فکر می کنی

                چرا نبض شعر برای تو اینقدر تند می زند

                                                             نگاهم میکنی

                   و چشم هایت چه قدر خسته اند

                           انگار از تماشای منظره ای دور بر گشته اند

               نگاهم می کنی برفی که بر موهایم باریده

                                  راه تمام اشنایی ها را بسته است

                انگشتانم استخوانی بر از آن شده اند

                                   که نوازشی را یادت بیاورند

             در تمام این سال ها

                                                   آنقدر میان خطوط موازی دفترم

                         دست به عثا راه رفته ام

              که بردن نامت کمر واژه هایم راخواهد شکست

                         نگاه می کنی به خودت

           که پس از سال ها دوباره از دهان زنی بیرون آمدی

            و لرزش لب هایش را انکار می کنی

            میان سطر هایش راه می روی

                          و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار می کنی

                                                       واژه ها

         دوباره برایت دست تکان می دهند

                                خاطره ها مثل

                                                                       آشنایان نزدیکت از تو دور می شوند

                            و این شعر

              برای همیشه حافظه اش را از دست می دهد

نوشته شده در جمعه 2 فروردين 1392برچسب:,ساعت 20:18 توسط G.Mina| |

 

 


 

 

بهار با همه قشنگی هاش داره میاد ...

 

 

 

 

 

 

 

و یاد آوری میکنه که هر چیزی در این دنیا امکان پذیره ...

 

 

 

 

 

 

 

میتونی چشمهات را ببندی و بزرگترین آرزوها را آرزو کنی ...

 

 

 

 

 

 

 

نمیدونم شاخه های خشک و بی برگ با چه معجزه ای ... شکوفه میدن!!! ...

 

 

 

 

 

 

 

بی نظیره بغل

 

 

 

 

 

 

 

و زندگی آغاز میشه ...

 

 

 

 

عیدتون مبارک

 

نوشته شده در جمعه 2 فروردين 1392برچسب:,ساعت 16:59 توسط G.Mina| |


Power By: LoxBlog.Com