story

 هوایـــــــــــــــــــــ ــــت را کرده ام کمی "هــــــــــــــا" کن . . .

 

 

برای دیدن تمام عکسها با اندازه بزرگ به ادامه مطلب بروید....

زیباترین عکسهای تنهایی در ادامه مطلب...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 12:26 توسط G.Mina| |

 

عیب نداره ...

عیب نداره که " تنهایی "...

عیب نداره که شبا بدون " شب بخیر " می خوابی ...

عیب نداره که جمله ی "
دوستت دارم " رو نمیشنوی ...

عیب نداره که دلش دیگه برات "
 تنگ " نمیشه ...

عیب نداره حرفاتو باید تو تختت با "
 خودت " بزنی ...

عیب نداره زیره بارون بدون اون ، باید "
 تنها " خیس شی ...

عیب نداره که کسی نیست " 
درد " هاتو بهش بگی ...

عیب نداره گلم ، "
 خــدا بــزرگــه " اونم تنهاست ، بدون شب بخیر می خوابه ، دوستت دارم های تورو میشنوه

و دلش برات تنگ میشه !

حرفاتو به اون بزن ، زیره بارون باهاش قدم بزن ، به خودش قسم به درد و دلت گوش میده !!


˙·٠•●♥ ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ ♥●•٠·˙

بـه سلــامتـــی کســـی کــه نمیشنـــاستــِت

امـــا نــوشتــه هــاتــو میخـــونه

تــا از درونـــِت بـــا خبـــر بشـــه

و زیــرش کـــامنــت میــذاره

نــه بــه خـــاطـِر اینکــه خوشـِش امـــده

واســـه اینکــه بهـــت بفهمـــونه تنهـــا نیستـــی!!

˙·٠•●♥ ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ ♥●•٠·˙

واســـــــه ما که ميـــگذره 

ولـــــــــي

به شما خوش بگـــــــــــذره !

 _____________________________

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:53 توسط G.Mina| |

شکسته ام میفهمی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به انتهای بودنم رسیده ام ...
 
اما اشک نمیریزم .
 
پنهان شدم پشت لبخندی که  خیلی درد میکند!!!

نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 12:4 توسط G.Mina| |

 

r9bl6w54sa4lxrj50j1e.jpg

یه وقتایی...یه کسایی...یه جورایی...

یه جورای ناجوری!
دلتومیشکونن!

یه وقتایی...یه کسایی...یه جورایی...

یه جورای ناجوری!
دلتومیشکونن!
 
غرورتو له میکنن!
 
احساساتتو لگدمال میکنن!
... اماحتی...انقدوم رحم ندارن...
 
که فقط بگن : متأسفم!!
اینجوروقتاست که شک میکنی!
 
به هرچی آدمیت تعریف شده یانشده!
شک نکن عزیزم...
سادگی زیادهمیشه ضربه میزنه
 

نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 12:1 توسط G.Mina| |

نوشته شده در سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 15:20 توسط G.Mina| |

نوشته شده در یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:47 توسط G.Mina| |

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .
- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه
 

نوشته شده در پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 20:44 توسط G.Mina| |

پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد. کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر ، ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام را با ما صرف کن. بعد من کمک می کنم که واگن را راست کنی.
پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد من این کار را بکنم.

کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم.

بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد. 

بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : حالا حالم خیلی بهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد. 

همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟

"او زیر واگن است."

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 20:34 توسط G.Mina| |


Power By: LoxBlog.Com