story
بک روز سطری از این شعر مثل سوت قطاری از کنار گوشت عبور می کنند واژه ها برایت دست تکان می دهند خاطره ها مثل اشنایان دورت به تو نزدیک می شوند و فکر می کنی چرا نبض شعر برای تو اینقدر تند می زند نگاهم میکنی و چشم هایت چه قدر خسته اند انگار از تماشای منظره ای دور بر گشته اند نگاهم می کنی برفی که بر موهایم باریده راه تمام اشنایی ها را بسته است انگشتانم استخوانی بر از آن شده اند که نوازشی را یادت بیاورند در تمام این سال ها آنقدر میان خطوط موازی دفترم دست به عثا راه رفته ام که بردن نامت کمر واژه هایم راخواهد شکست نگاه می کنی به خودت که پس از سال ها دوباره از دهان زنی بیرون آمدی و لرزش لب هایش را انکار می کنی میان سطر هایش راه می روی و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار می کنی واژه ها دوباره برایت دست تکان می دهند خاطره ها مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می شوند و این شعر برای همیشه حافظه اش را از دست می دهد
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |